راز حکمت خدا
آب تنها نجات یافته ی کشتی غرق شده را به ساحل این جزیره ی دور افتاده، کشانده بود.
او هر روز را به امید کشتی نجات،ساحل را و افق را به تماشا می نشست.
سرانجام خسته وناامید،از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد.
اماهنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود،از دور دید که کلبهاش
در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان میرود.
بد ترین اتفاق ممکن افتاده بود،همه چیز از دست رفته بود.
از شدت خشم و ناراحتی در جایش خشکش زد.قطرات اشکش سرازیر شد.فریاد زد:
«خدایا!!! چه طور راضی شدی با من چنین کاری را بکنی؟»
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک میشد از خواب پرید.
«خدایا چه می بینم!!!»
کشتی آمده بود تا نجاتش دهد.مرد خسته و حیران بود.
نجات دهندگان میگفتند:
«خدا خواست که ما دیشب آن آتشی که روشن کرده بودی ببینیم»
|